آنچه هست
هر سه ، بر یک خط ایستاده ؛ قامت کشیده و سینه ستبر کرده بودند تا سوال ِ این فصل را بشنوند و پاسخ گویند .ملیجک جلوتر از بانو داخل شد و گوشه ای ایستاد . بانو پاسخ سلام هر سه را با مهربانی و گشاده رویی خاص اش ، داد .
بر سریر تکیه نزد و مستقیم به سمت پنجره رفت و پرسید : " علم بهتر است یا ثروت ؟ "
پس چرا مانند همیشه ، سه بخش نبود سوال شان ؟ چرا از او نامی به زبان نیامد ؟
قبا ها به پیش شتافتند تا پاسخ گویند که کدام بهتر است ... علم یا ثروت ؟ قبای ژرف کهکشانی یا همتای زربفت اش ... ؟
و عشق ؛ آرام و بی صدا به رسم ادب ؛ هفت گام به عقب برداشت و در سرسرای بلند و خم در خم ِ کاخ گم شد . بانو برگشت و به ذرات سایه _ روشن ِ قبای بنفش کبود ، که در هوا شتابان و سراسیمه بالا و پایین میرفت ، خیره ماند تا هنگامی که بجز دیواره ی در هم تنیده ی سرسرا چیزی دیده نمیشد .
دو تن ِ باقی مانده ، رخصت طلبیدند برای سخن گفتن در باب سوال مطروحه ؛ اما بانو خموششان کرد و گفت : " عشق ، همیشه تنهاست ... حتی اگر رفیق گرمابه و گلستان تان باشد ... وقتی پای منافع شخصی در میان باشد ، اولین کسی که از بزم خط میخورد عشق است و بس ... شمایگان نیز بروید در پی ِ رفیق تان ... چرا که بشر از راه دانایی و ثروت به سعادت نخواهد رسید و نه حتی با خاکستر نشینی برای معشوق ... عشق علت است و شماها بدان وابسته ... و بدون حضور شمایگان ، عشق را هم سودی نباشد ... بروید و بشمارید انسان هایی که مردگان متحرک اند ... آن ها که خود ، خویشتن را قتیل ِ راه ِ منافع کرده اند و چهارنعل بر قلب اطرافیانشان میتازند و نصیبی نیست اینان را ...
این فصل ما را سوالی نخواهد بود ... هر آنچه هست ، واضحات است و بس . "