ماهی بی آب می میرد ...
ملکه ی بدجنس ، شاهدخت کوچک را در جنگل سیاه ، بالای برج زندانی کرد . بی هیچ دایه ای ... بی هیچ هم بازی ای و یا هم صحبتی ... سال ها گذشت ... کسی را یارای گذشتن از جنگل سیاه نبود ... اما از آنجایی که در همیشه بر روی یک پاشنه نمی گردد ، شاهزاده ای دلیر از خوان ها گذشت و به پایین برج رسید ... متاسفانه هیچ پله ای نبود ... پایین پنجره ی اتاق شاهدخت ، تنها ؛گیسوی بافته ی بریده ای بود ... بلند و براق ...
ماهی ها را نمیشود هر زمان از آب گرفت ... اصلا هر ماهی ای را نمی شود از آب گرفت ...
آنقدر دیر رسید که کمند گیسو هم برای نجات شاهدخت کافی نبود ... دیگر هیچ چیزی ؛ نه کافی بود و نه لازم ...
شاهدخت به برج ِ بلند ِ تنهایی ؛ تن داده بود ...
شاهدخت هم که باشی ، روزی می رسد که در آینه ی کوچک جیبی ات خواهی دید که افسانه ای بیش نیست ... میبینی که فقط تویی با یک مشت کاغذی که سیاه شده اند از افسانه های پوچ کودکانه ... افسانه هایی که فقط بهانه بودند برای خوابیدن ... برای اینکه تو هم فراموش کنی که واقعیت زندگی بسا بارها تلخ تر از فندق سبز است و بس ...
و می رسد روزی که امید و اعتماد بر داستان ِ شیرین کودکی تمام می شوند ... و آن روز تو بانوی غمگین کوچکی خواهی شد که از کمند ِ گیس های بافته اش هم می گذرد ...
پاپستی :
قدیمی است ولی دوستش دارم ...